رینولد الین. مستشرق معروف انگلیسی است. به سال 1868 م. مطابق 1285 هجری قمری تولد یافت. در کیمبریج تحصیل زبان فارسی و عربی کرد و به مطالعه در تصوف اسلامی پرداخت. سپس با نشر کتابهائی تصوف اسلامی و شاعران عارف ایرانی را به اروپائیان شناسانید. از خدمات مهم وی تصحیح دقیق و چاپ مثنوی مولوی و نیز نشر تذکرهالاولیاء و اللمع و ترجمان الاشواق است. وی به سال 1945 میلادی درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 69 و مجلۀ روزگار نو ج 3 شمارۀ 2 و ج 5 شمارۀ 4 و نامۀ فرهنگستان ج 2 شمارۀ 2 و ج 4 شمارۀ 1 و مجلۀ یادگار شمارۀ 2 شود
رینولد الین. مستشرق معروف انگلیسی است. به سال 1868 م. مطابق 1285 هجری قمری تولد یافت. در کیمبریج تحصیل زبان فارسی و عربی کرد و به مطالعه در تصوف اسلامی پرداخت. سپس با نشر کتابهائی تصوف اسلامی و شاعران عارف ایرانی را به اروپائیان شناسانید. از خدمات مهم وی تصحیح دقیق و چاپ مثنوی مولوی و نیز نشر تذکرهالاولیاء و اللمع و ترجمان الاشواق است. وی به سال 1945 میلادی درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 69 و مجلۀ روزگار نو ج 3 شمارۀ 2 و ج 5 شمارۀ 4 و نامۀ فرهنگستان ج 2 شمارۀ 2 و ج 4 شمارۀ 1 و مجلۀ یادگار شمارۀ 2 شود
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان: خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک خو شاه باآفرین، دقیقی، دل مردم با خرد بآرزو بدین گونه آویزد ای نیک خو، فردوسی، جهاندار بادانش و نیک خو است ولیکن مرا چهر زال آرزو است، فردوسی، جفاپیشه گشت آن دل نیک خو پراندیشه شدرزم کرد آرزو، فردوسی، نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران، فرخی، مردم از نیک نیک خو گردد یار چون بد بود چنو گردد، سنائی، اگر خواجه با دشمنان نیک خوست بسی برنیاید که گردند دوست، سعدی، زن که مستور و نیک خو باشد نیست عیب ارنه خوب رو باشد، مکتبی
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان: خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک خو شاه باآفرین، دقیقی، دل مردم با خرد بآرزو بدین گونه آویزد ای نیک خو، فردوسی، جهاندار بادانش و نیک خو است ولیکن مرا چهر زال آرزو است، فردوسی، جفاپیشه گشت آن دل نیک خو پراندیشه شدرزم کرد آرزو، فردوسی، نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران، فرخی، مردم از نیک نیک خو گردد یار چون بد بود چنو گردد، سنائی، اگر خواجه با دشمنان نیک خوست بسی برنیاید که گردند دوست، سعدی، زن که مستور و نیک خو باشد نیست عیب ارنه خوب رو باشد، مکتبی
مرکّب از: بی + سخن، گنگ، حلال. بدون شبهۀ شرعی: در هر سفری ما را ازین بیارند تاصدقه که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشد از این فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 521)، رجوع به شبهه شود
مُرَکَّب اَز: بی + سخن، گنگ، حلال. بدون شبهۀ شرعی: در هر سفری ما را ازین بیارند تاصدقه که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشد از این فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 521)، رجوع به شبهه شود
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان: دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دودل باشد و ده زبان، اسدی، یکی نیک دان بخردی کز جهان زبون افتد اندر کف ابلهان، اسدی، بدبد است ارچه نیک دان باشد سگ سگ است ارچه پاسبان باشد، سنائی
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان: دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دودل باشد و ده زبان، اسدی، یکی نیک دان بخردی کز جهان زبون افتد اندر کف ابلهان، اسدی، بدبد است ارچه نیک دان باشد سگ سگ است ارچه پاسبان باشد، سنائی
سازوار با یکدیگر، (یادداشت مؤلف)، دمساز، سازگار: نه آن زین، نه این زآن بود بی نیاز دو انباز دیدیمشان نیک ساز، فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1747)، چنین گفت پس با کنیزک به راز که ای پاک بینادل نیک ساز، فردوسی، دو شاه گرانمایه دو نیک ساز رسیدند پس یک به دیگر فراز، فردوسی، رفیقی نیکساز از لشکری به دلی آسان گذار از کشوری به، فخرالدین اسعد، ز مرغان همان آنکه بد نیک ساز چو باز و چو شاهین گردنفراز بیاورد و آموختنشان گرفت ... فردوسی، ، نیک سلاح پوشیده، (ناظم الاطباء)، هرچیزی که خوش ساخته شده و بکار و مفید بود، (ناظم الاطباء)
سازوار با یکدیگر، (یادداشت مؤلف)، دمساز، سازگار: نه آن زین، نه این زآن بود بی نیاز دو انباز دیدیمشان نیک ساز، فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1747)، چنین گفت پس با کنیزک به راز که ای پاک بینادل نیک ساز، فردوسی، دو شاه گرانمایه دو نیک ساز رسیدند پس یک به دیگر فراز، فردوسی، رفیقی نیکساز از لشکری به دلی آسان گذار از کشوری به، فخرالدین اسعد، ز مرغان همان آنکه بد نیک ساز چو باز و چو شاهین گردنفراز بیاورد و آموختنشان گرفت ... فردوسی، ، نیک سلاح پوشیده، (ناظم الاطباء)، هرچیزی که خوش ساخته شده و بکار و مفید بود، (ناظم الاطباء)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است: چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن. فردوسی. آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی که گه جود جواد است و گه حلم حلیم. فرخی. زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است: چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن. فردوسی. آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی که گه جود جواد است و گه حلم حلیم. فرخی. زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
سعید. مسعود. دولت یار. خوش بخت. کام روا. سعادتمند. مفلح: نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شوربخت آنکه او نخورد و نداد. رودکی. به هر شهر بنشست و بنهاد تخت چنانچون بود مردم نیک بخت. فردوسی. شنیدی که بر ایرج نیک بخت چه آمد ز تور ازپی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت شاپور کای نیک بخت من این خانه بگزیدم از تاج و تخت. فردوسی. تا بود بود و از پس این تا بود بود منصور و نیک بخت و قوی رای و پیش بین. فرخی. روا باشد این شاه را ماه تخت که فرزند دارد چنان نیک بخت. اسدی. یکی جفت تخته یکی جفت تخت یکی تیره روز و یکی نیک بخت. اسدی. جهان را تو باشی شه نیک بخت که ناهید تاجت بود ماه تخت. اسدی. راستی شغل نیک بختان است هرکه را هست نیک بخت آن است. سنائی. که نیک بخت و دولت یار آن تواند بود که اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). نیک بخت ترین سلاطین آن باشد کی... (سندبادنامه ص 6). جدا ازپی خسرو نیک بخت بساط زر افکند بالای تخت. نظامی. بهاری تازه چون گل بر درختان سزاوار کنار نیک بختان. نظامی. خندید شکوفه بر درختان چون سکۀ عید نیک بختان. نظامی. مکن با بدان نیکی ای نیک بخت که در شوره نادان نشاند درخت. سعدی. کسان را زر و سیم و ملک است و تخت چرا همچو ایشان نه ای نیک بخت. سعدی. شنید این سخن سرور نیک بخت برآشفت نیک و بپیچید سخت. سعدی. نیک بخت آن است که از حال دیگران پند گیرد. (تاریخ گزیده). کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح ز آن خاک نیک بخت که شد رهگذار دوست. حافظ. از اهل جدل و مباحثه بود و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233). - نیک بخت ساختن، سعادتمندکردن: بدین مملکت او را مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8). - نیک بخت شدن و گردیدن و گشتن، سعادت یافتن. توفیق یافتن: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیک بخت. رودکی. هرکس که او به خدمت او نیک بخت گشت از خاندان او نرود بخت جاودان. فرخی. هر که از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد... در آخرت نیک بخت گردد. (کلیله و دمنه). - نیک بخت کردن، توفیق و سعادت دادن. خوش بخت کردن: چو یزدان کسی را کند نیک بخت ابی کوشش او را رساند به تخت. فردوسی. که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت. فردوسی
سعید. مسعود. دولت یار. خوش بخت. کام روا. سعادتمند. مفلح: نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شوربخت آنکه او نخورد و نداد. رودکی. به هر شهر بنشست و بنهاد تخت چنانچون بود مردم نیک بخت. فردوسی. شنیدی که بر ایرج نیک بخت چه آمد ز تور ازپی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت شاپور کای نیک بخت من این خانه بگزیدم از تاج و تخت. فردوسی. تا بود بود و از پس این تا بود بود منصور و نیک بخت و قوی رای و پیش بین. فرخی. روا باشد این شاه را ماه تخت که فرزند دارد چنان نیک بخت. اسدی. یکی جفت تخته یکی جفت تخت یکی تیره روز و یکی نیک بخت. اسدی. جهان را تو باشی شه نیک بخت که ناهید تاجت بود ماه تخت. اسدی. راستی شغل نیک بختان است هرکه را هست نیک بخت آن است. سنائی. که نیک بخت و دولت یار آن تواند بود که اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). نیک بخت ترین سلاطین آن باشد کی... (سندبادنامه ص 6). جدا ازپی خسرو نیک بخت بساط زر افکند بالای تخت. نظامی. بهاری تازه چون گل بر درختان سزاوار کنار نیک بختان. نظامی. خندید شکوفه بر درختان چون سکۀ عید نیک بختان. نظامی. مکن با بدان نیکی ای نیک بخت که در شوره نادان نشاند درخت. سعدی. کسان را زر و سیم و ملک است و تخت چرا همچو ایشان نه ای نیک بخت. سعدی. شنید این سخن سرور نیک بخت برآشفت نیک و بپیچید سخت. سعدی. نیک بخت آن است که از حال دیگران پند گیرد. (تاریخ گزیده). کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح ز آن خاک نیک بخت که شد رهگذار دوست. حافظ. از اهل جدل و مباحثه بود و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233). - نیک بخت ساختن، سعادتمندکردن: بدین مملکت او را مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8). - نیک بخت شدن و گردیدن و گشتن، سعادت یافتن. توفیق یافتن: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیک بخت. رودکی. هرکس که او به خدمت او نیک بخت گشت از خاندان او نرود بخت جاودان. فرخی. هر که از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد... در آخرت نیک بخت گردد. (کلیله و دمنه). - نیک بخت کردن، توفیق و سعادت دادن. خوش بخت کردن: چو یزدان کسی را کند نیک بخت ابی کوشش او را رساند به تخت. فردوسی. که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت. فردوسی
که به نیکی های دیگران نظر کند و بدی ها را نادیده گیرد، مقابل عیب بین: نیک دل باش تا نیک بین باشی، (قابوسنامه)، جز این علتش نیست کآن خودپسند حسد دیدۀ نیک بینش بکند، سعدی، یقین بشنو از من که روز یقین نبینند بد مردم نیک بین، سعدی، ، که به خوبی ببیند، که قوه بینائیش خوب است: نور حق ظاهر بود اندر ولی نیک بین باشی اگر اهل دلی، مولوی
که به نیکی های دیگران نظر کند و بدی ها را نادیده گیرد، مقابل عیب بین: نیک دل باش تا نیک بین باشی، (قابوسنامه)، جز این علتش نیست کآن خودپسند حسد دیدۀ نیک بینش بکند، سعدی، یقین بشنو از من که روز یقین نبینند بد مردم نیک بین، سعدی، ، که به خوبی ببیند، که قوه بینائیش خوب است: نور حق ظاهر بود اندر ولی نیک بین باشی اگر اهل دلی، مولوی
یک کلام. یک حرف. (یادداشت مؤلف). بی سخن گفتن و چانه زدن: بعد از قعود و قیام و سخت و سست در کلام گفت یک سخن وزن این هر دو سه مثقال است و بر چهارسوی بازار پنج شش که خدای هفت روز است تابه ده گونه شفاعت بیست دینار از ما می خرند و ما نمی فروشیم. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55) ، هم عقیده. هم آواز. (یادداشت مؤلف). هم قول: که با او بود یکدل و یک سخن بگوید به مهتر که کن یا مکن. فردوسی. این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخنند. (تاریخ بیهقی). - یک سخن شدن، هم آواز شدن. هم عقیده شدن. هم سخن شدن. یک زبان شدن: بترسید از آن لشکر اردوان شدند اندر این یک سخن یک زبان. فردوسی. تو با دوست یکدل شو و یک سخن که خود بیخ دشمن برآید ز بن. سعدی (بوستان). - یک سخن گشتن، یک سخن شدن. هم آواز و هم قول شدن: چون این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه و یک سخن گشت همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد. (تاریخ بیهقی)
یک کلام. یک حرف. (یادداشت مؤلف). بی سخن گفتن و چانه زدن: بعد از قعود و قیام و سخت و سست در کلام گفت یک سخن وزن این هر دو سه مثقال است و بر چهارسوی بازار پنج شش که خدای هفت روز است تابه ده گونه شفاعت بیست دینار از ما می خرند و ما نمی فروشیم. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55) ، هم عقیده. هم آواز. (یادداشت مؤلف). هم قول: که با او بود یکدل و یک سخن بگوید به مهتر که کن یا مکن. فردوسی. این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخنند. (تاریخ بیهقی). - یک سخن شدن، هم آواز شدن. هم عقیده شدن. هم سخن شدن. یک زبان شدن: بترسید از آن لشکر اردوان شدند اندر این یک سخن یک زبان. فردوسی. تو با دوست یکدل شو و یک سخن که خود بیخ دشمن برآید ز بن. سعدی (بوستان). - یک سخن گشتن، یک سخن شدن. هم آواز و هم قول شدن: چون این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه و یک سخن گشت همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد. (تاریخ بیهقی)